راهی تا بهار نمانده...

متن مرتبط با «خاطره» در سایت راهی تا بهار نمانده... نوشته شده است

فراموشی شاملِ حالِ همه خاطره ها نمیشه ...

  • قبلا خونده بودم که آدما بعد از اتاق عمل، تو عمقِ دردُ بی قراری یعنی وقتی هوش و حواسشون سر جاشون نیست و هویت خودشونم یادشون نمیاد یه اسمیُ تکرار میکنن که صاحب اون اسم عزیز ترین شخصِ زندگی فرده ...من میگم نه تنها در این زمینه که حتی زمان هوشیاری اما در اوجِ  آلزایمر هم همینه ... و این اعتقاد از یک سالُ نیم پیش ایجاد شد، وقتی برای بزرگداشت روز سالمند رفته بودیم خانه سالمندان ... همشون دوست داشتنیُ مهربون بودن اما یکیشون از شیرین ترین مامان بزرگایی بود که تو عمرم دیده بودم ...یعنی مآمآن بزرگ نبودآ اما هر دفعه بهشون سر می زدیم اینطوری صداشون میکردیم ... نشسته بود روی صندلی چرخدارش همینطور که توی اتاق داشتیم با دو سه نفر از دوستاش حرف میزدیم از حیاط اومدُ تا چشمش بهمون خورد گفت عه بالاخره اومدین ؟؟ چقدر دیر کردین دلم براتون تنگ شده بود ... مهتاب خانوم دوسش که دوره جوونی کلِ اروپا رو گشته بود و کنار تختشم از عکسای خفن و قدیمش بود رو به مآ گفت باز دوباره یادش رفت =) پرسیدیم بچه هاش بهش سر نمیزنن ؟؟گفت بچه نداره بنده خدآ و اونجا بود که مهتاب برای اولین بار قصشُ برآمون تعریف کرد و گفت اون اولا که اومده بوده اینجآ و هنوز هوش و حواسش سر جآش بوده از زبون خودش شنیده ولی کم کم همه چی از یادش رفته، جز خاطره ی سیاوش و آقاجان ...گفت اون موقعا که جوون بوده میل شدید به ادامه دادنِ درسش داشته و از قضا سیاوش خان یکی از آقا معلمای دبیرستان شده بود شیفته و دلباخته دلربا و تشویقش می کرده درسشُ ادامه بده ولی آقاجانش تیمسار مخالفِ ادامه تحصیل و درس خوندنِ دختر جماعت بوده وُ از دلربآ اصرار از تیمسار انکار ...  ولی عشق که این چیزآ حالیش نیست عاقبت پای دلربا به, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها