یک روز اردیبهشتیه به تمام معنا :)

ساخت وبلاگ
امروز اردیبهشت با تموم معنا, خودشو به من ثابت کرد ...

کلا من در مسیری که هر روز برای رفتن در کتابخونه پیش میگیرم از سه تا پارک عبور میکنم که یکیش همون پارکه کاجم بود اما بقیه پارکا پرن از درخت یاس...

از طرفی من آدمی نیستم که همیشه از یه مسیر برم و دوست دارم همیشه مسیر های جدید رو امتحان کنم ولی یکی از چیز هایی که منو عاشق راه هر روزیم کرده همون کاجم بود و دیگری درخت های یاس :)

از پارک دوم به بعد فقط درخت یاس و عطره یاسه که آدم رو مست میکنه امروز صبح زود طبق معمول آماده شدم برای رفتن اما انگاری یه روز دلبری بود که حد و حساب نداشت... انگاری درختای یاس با تموم وجود میخواستن اریبهشتی بودنشونو ثابت کنند تازه از همه اینا که بگذریم بعد از پارک دوم یه خونه ای هست که جلوش توی جوب مقابل خونشون یه درخت یاس خیلی بزرگیه فکر کنم بزرگترین درخت یاسیه که تو عمرم دیدم ...

دلم میخواست برم زنگ خونشونو بزنم بگم میشه چند صباحی در اردیبهشت ماه حیاط خونتون و عطر یاس درخت روبروی خونتون رو قرض بدین ... بعدم یه برچسب چنین خوب چرایی بزنم رو تنه درخته اما خب همه عادت ندارن به این مدل دیوونه بازی های من انگشت نما میشم داستان میشه و بیخیال میشم و همه این افکارو فقط تو ذهنم پرورش میدم ...

راستش هر روز از پارک که میگذرم یه دونه و فقط یه دونه از گل های یاس رو که حس میکنم رو به پژمردگیه میکنم و تا نزدیک اخرای مسیر بوش میکنم و نزدیک به اخرای مسیر سعی میکنم بذارمش یه گوشه که اول صبح یه آدم دیگه ای از همین شهر با دیدنش به یکی از انگیزه های روزش برسه مثلا میذارم رو کاپوت یه ماشین یا به آینه بغل ماشین و از این مدل رفتارای قشنگ حتی مورد داشتیم میخواستم بذارم کنار زنگ یه خونه اما گفتم بیخیال یهو یکی ببینه فکر ناجور میکنه ...

خلاصه از عطر یاس های فوق العاده و غم دیدن دوباره کاجم که بگذریم میرسیم به فضای سبز کتابخونه ...

حالا که فکر میکنم چقدر شهرم فضای سبز داره :)بابت این بسی خوشحالم ...

از فضای سبز کتابخونه که نگم براتون یه ساختمون نارنجی با یه بافت فوق العاده وسط یه محیط سبز که بازم درخت یاس داره و گل های رز قرمز مخملی که در قسمت های مختلف چمنش کاشته شده ...

خلاصه داشتم میرفتم برسم به مقصد یه باغبونیو دیدم از اون پیرمرد مهربونا که روزگار صورتشو پیر کرده اما چشماش هنوزم پره محبته نسبت به گل و گیاها ...میخواستم بگم دستت درد نکنه پهلوون که نگران گلایی که براشون پدری میکنی تا رشد کنند و بزرگ بشن میخواستم بگم کارت کمتر از کار دکتر و مهندسا نیست اما نگفتم و فقط به گفتن سلام صبحتون بخیر اکتفا کردم ...

در همین حال و هوا بود که صدای سازی دلنشین و خواننده ای دلنشین تر به گوش رسید اول فکر کردم  توهمه دور و بر رو نگاه کردم یه آقایی روی وسط ترین نیکت پارک نشسته بود با یه عالمه نت اظرافش داشت گیتار میزد به چه دلنشینی فکر کنین صبح به اون زودی اخ اون قدر دلم میخواست برم بپرسم آقا عاشقی ؟

اخه صبح جمعه اونم اون قدر زود وسط پارک ... البته حدس زدم شاید مسابقه یا اجرایی داره که داشت خودشو اماده میکرد خلاصه هرچی که بود خیلی دلنشین بود خواستم برم تشویقش کنم و تشکر کنم به خاطر حال خوبی که اول صبحی تزریق شد به وجودم اما نرفتم بازم به خاطر اینکه بچه سر به زیریم ...

آقا از همه اینا که بگذریم رفتم کتابخونه کنار همون پنجره همیشگیم هیچکس نبود مسئول کتابخونه هم چشاش قرمز بود و پر از خواب میخواستم بگم هی اقا صبح به این قشنگی پاشو برو بیرون هوا رو ببین دلت میاد این حس خواب آلودگی رو با خودت حمل کنی اما بازم نگفتم ...

حالا که دقت میکنم چقدر امروز صبح حرف نگفته داشتم ...

داشتم میگفتم کنار پنجره همیشگیم اخه از اونجایی که من عاشق یاسم خدا دقیقا کنار یکی از پنجره های کتابخونه یکیشو کاشته که وقتی پنجره رو باز میکنی کلِ نما همون میشه تازه پشتشم یه خونه با بافت قدیمیه ...

فکر کن اردیبهشت باشه پنجره باشه عطر دل انگیز یاس باشه یه خونه دلبر پشت زمینش باشه صدای ساز هم باشه هوس عاشق شدن به سرت نمیزنه ؟؟؟؟؟

حتما باید سر فرصت از همشون عکس بگیرم بذارم تا معنای حرفامو بفهمین :)

هنوزم بوش تو بینیمه ...

+پ.ن1=امروز دیدم اون اقا داره ساز می زنه دل منم خواست سازمو  بردارم ببرم وسط همچین فضایی بنوازم تا خالی شم :)

+پ.ن2=حتما یه روز عملیش می کنم :)

راستی حس میکنم علت اینکه اون همه حرف نگفته داشتم صبح اول سر به زیر بودن و دو محتاط بودنمه :)البته خودم حس میکنم یه جاهایی دیگه زیادیه ولی کلا ویژگی بدی نیست باعث میشه آدم بی حاشیه ای باشم ...

هرچند دیروز از حاشیه امن خودم بیرون اومدم و سر کلاس ریاضی حرفی به استاد زدم که خودم کف کردم و بچه ها هم خوششان امد البته خب تقصیر خودش بود داشت میگفت خانوم ها خیلی حرف میزنند حتی ثابت شده عضلات فکشون چهار برابر آقایون قوی تره منم خیلی صریح و با صلابت از بس از گله هاش خسته شده بودم  گفتم چون باید هر حرفی رو چهار بار برای آقایون تکرار کنند اول با چشم های گرد بچه ها مواجه شدم چون چنین انتطاری از منه بچه مثبت نمی رفت و دوم با بی جوابی استاد و در اخر حس خوب از طرف خودم حس میکنم اگه اون جمله رو نمیگفتم خفه میشدم ...خب من به شخصه همیشه سعی کردم حرف بیخود نزنم البته تکرار میکنم سعی کردم...

+پ.ن3=این روزا با یه هنرمندی آشنا شدم با نام اقای محمد رضا ژاله شدیدا توصیه میکنم دکلمه ها و متن هاشونو که با صدای خودشونه رو سرچ کنین و تو این روزای اردیبهشتی گوش بدید :)

+پ.ن4=مطمئنم پنجره ها یه زمانی سخت عاشق بودن ... شاید هنوزم هستن من میشنوم زمزمه هاشونو...

+پ.ن5=من اون خونه که بافت قدیمی داره که پنجره رو بهش باز میشه و جلوش یاس کاشته شده رو میخوام میخوام میخوام...

+پ.ن6=حتما برای تولد 18 سالگیم یه دوربین میخوام که باهاش زیبایی های زندگی رو به همه ثابت کنم ...

+پ.ن7=خیلی ریز از تلخی حاصل از نتیجه های پی در پی نا خوشایند و درصدهای نه چندان راضی کننده و عصر تلخ با اون خبرِ غم انگیزِ فعالیت عزرائیل گذشتم ...

راهی تا بهار نمانده......
ما را در سایت راهی تا بهار نمانده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shafagh100 بازدید : 148 تاريخ : سه شنبه 27 آذر 1397 ساعت: 22:44