کاج ها نماد مقاومت بودند اما...

ساخت وبلاگ
تو مسیری که میرم کتابخونه دو تا کاج بودند, برام که مظهر مقاومت, بودند مظهر ایستادگی مظهر تلاش ...

خب علتش هم این بود که این کاج های عزیز ما مثل لاله بودن سینه سوخته اما سبز اما زنده اما پایدار ...

دقیقا مثل عاشق ...

اما نمیدونم کدوم خدا بی خبری تنه اصلیشونو جوری به آتش کشیده بود که سیاه شده بود سیاهِ سیاهِ سیاه ...

اما سر شاخه هاشون سبزه سبز بودند انگار نه انگار که از اون تنه سوخته منشا گرفتن ...

خلاصه هر وقت گذارم می افتاد به اونجا با یه ذوقی به خودم میگفتم ببین اینا رو یاد بگیر چقدر محکم چقدر استوار ببین چقدر دارن تلاش میکنن با وجود همه سختی ها برای به بار نشستن ...

اما چشمتون روز بد نبینه دو سه روز پیش که باز هم داشتم از اونجا رد میشدم دیدم بریدنشون از انتهایی ترین قسمت ساقه ...

من مثل آدمی که غم انگیز ترین تراژدی زندگیش رو میبینه ایستادم مات شدم و این سئوال تو ذهنم پر رنگ شد که چرا بریدینش؟هنوز داشت زندگی میکرد هنوز داشت تلاش میکرد چرا امید زنده بودن رو ازش گرفتید ...

بغض کردم و قطعا اگه کلاه داشتم حتما کلاهمو از سرم بر میداشتم به خاطر تموم تلاشش ...

راستش اون چیزی بیشتر از همه برام درد داشت که سر شاخه هاش جوونه زده بودند جوونه هایی با طعم زندگی با طعم موندن ... دلم میخواست با تموم خشونتم برم در خونه ای که رو بروی این دو کاج بود رو بزنم با عصبانیت تمام علت این رفتار زنندشونو بپرسم ...کاش میرفتم کاش ...

کاج عزیزم به غم انگیز ترین حالت ممکن افتاده بود روی خاکا کنار خودش مثل سربازی که شکست خورده و با غم انگیز ترین حالت ممکن در برابر فشار و سختی ها سپر انداخته ...

حالا هر روز وقتی از روبروش رد میشم گردو رو تو گلوم حس میکنم و قلبم فشرده میشه ...

آخه من هنوزم زمزمه های تلاش جوونه های تازه سر زدشو برای موندن و ساختن میشنوم ... من هنوزم حسشون میکنم ...

+پ.ن1=راستش چند باری میخواستم ازش عکس بگیرم قبل از اینکه بِبُرَنِش اما هی امروز فردا کردم تا اینکه دیدم کاج دلبندم رو بریدن ... اون قدر غصم شد :(...

(اگه دقت کنین میبینین بعضی جا ها به جای جمع از مفردشون استفاده کردم و صرفا گفتم کاج ... راستش بین خودمون بمونه یکیشونو بیشتر دوست داشتم صدای تلاش یکشونو بیشتر شنیدم یکیشونو بیشتر حس کردم اون کاج من بود دقیقا عین گل شازده کوچولو ...)

درسته کاج من نبود من نکاشته بودمش نزدیک خونمون هم نبود حتی یکبار هم لمسش نکردم و بهش آب ندادم اما بهش تعلق خاطر داشتم باهاش دوست شده بودم ... خیلی زود دیر شد خیلی ...روزی که دیدم بریده شده اون قدر حسرت خوردم که چرا از مقاومتش چیزی ثبت نکردم ...

+پ.ن2=دلم خواست حد اقل بعد از بریدنش عکس بگیرم اما هر دفعه خواستم بگیرم یا شرایط نبود یا دست و دلم به عکس گرفتن نمیرفت انگار گوشه مغزم به خودم پوزخند میزدم حالادیگه حالا که مجبورش کردن به سپر انداختن ؟؟

+پ.ن3=اما عزمم رو جزم میکنم و در طی روز های آتی حتما عکس میگیرم می ترسم روزی برسه که حتی همین بدنه قطع شدش هم از اونجا بردارن ...

+پ.ن4=خواهشا اگه درختی بهتون آزاری نداره شمام آزارش ندید واقعا یه درخت کاج به اون آرومی چه آسیبی داشته که اونطور داغونش کردید ... به چشم های یک دختر بیاندیشید که شاید نگرانش باشد ... نگران همان کاج آرام و بی صدا ...

+پ.ن5=شاید براتون این همه حس نسبت به یه درخت عجیب باشه اما این منم خوده خوده من ..

به درخت به گیاه به آب هوا پرنده زندگی به هر چیز کوچیکی احساس دارم و کلی تو ذهنم براشون قصه میسازم و بزرگشون میکنم اما با این همه سعی میکنم انتقاد پذیر هم باشه پس هرچه دل تنگتان میخواهد بگویید ...

+پ.ن6= به قول سهراب گفتنی هر کجا برگی هست شوق من می شکفد...

اما این دفعه شوقم سوخت خاکستر شد ...

راهی تا بهار نمانده......
ما را در سایت راهی تا بهار نمانده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shafagh100 بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 27 آذر 1397 ساعت: 22:44