راستش...

ساخت وبلاگ
چقدر دلم میخواد میتونستم بیشتر و بیشتر بنویسم تا جایی که خالی شم ...

اون قدر واژه و حرف وول میخوره تو مغزم اما به محض اینکه بهشون فکر میکنم برای پردازش سریع گم و گور میکنند خودشونو انگاری میدونند این روزا درستش نیست اون قدر بی پروا رژه برن تو مغزی که باید در مدت اندک باقی مونده همه مطالب ریز درشت زیست فرمولای فیزیک استثناهای شیمی و راه حل های ریاضی رو جمع جور کنه تو مغز فندقیش ...

با همه این محدودیت ها با همه این کوتاهی وقت ها و زمان هایی که داره میره همه بهم گوشزد میکنند هی حواست باشه تو وضعیت حساسی هستیا ... بعضی روزا رژیم نوشتن و فکر نکردن به چیزای دیگه و نخوندن افکار بقیه رو بد فرم میشکنم ...

میدونی من اگه مدت زمان زیادی جلوی یه حس قوی تو وجودم رو بگیرم ممکنه یه روزی فوران کنه مثل نوشتن ...مثل میل به خوندن مثل احساسی که در پس منطق شاید قایمش میکنم ...

راستش, شنبه که فردا باشه تولد دو تا از بچه هاست که از قضا دوقلو هم هستن ...

از خیلی وقت پیش شاید همون موقعی که تابستون برای غافلگیری تولد دوست جان هدیه گرفتم از کارم خوششون اومد و گفتن تولد ما هم اردیبهشته و هفته قبل خبرم دادن که جلسه اخر فلان کلاسو حتما بیا که قراره برا تولدمون جشن بگیریم و من درگیر بودم که براشون چی بگیرم ...

به رسم همیشگی که دوست دارم کتاب هدیه بگیرم و هدیه بدم تصمیم گرفتم کتاب بگیرم ...

البته من به خیلی چیزا علاقه دارم مثل ساعت مثل عطر و یه عالمه حال خوب کنه دیگه...

اما گفتم کتاب ماندگار تره...

امروز بعد از کتابخونه رفتم به طرف شهر کتاب دوست داشتنی و از همون بدو ورود گفتم برای مامانم هم یک کتاب بگیرم کتابی که خودمم دوست داشته باشم بخونمش تا بتونیم دوتایی ازش استفاده کنیم و چه کتابی بهتر از قهوه سرد آقای نویسنده راستش این روزا بد جوری نوشته های آقای روزبه معین تو ذهنم بود ... مثل متن های کوتاهش که تو فضای مجازی منتشر شده بودن رو همین حساب بی شک در اولین انتخاب قهوه سرد آقای نویسنده رو انتخاب کردم حتی برای دوستِ جان هم که میخواس برای مامانش که معلم بود کتاب بگیره همین کتاب رو پیشنهاد دادم با اینکه نخونده بودمش و از سه تایی که یکیشون رو برای روز معلم برای مامانش خریده بود دوتای دیگر مونده بود که یکی دیگش هم من برداشتم و مونده بودم آیا اون یکی دیگه رو هم بردارم برای یکی از کادوی دو قلو ها یا نه که فکر کردم شاید یکی دنبالش باشه و با آخرین امید بیاد سراغ قفسه و ببینه فقط یه دونه  مونده و از ذوق لبریز بشه یه لحظه به ذوق زدگی آدم خیالی که شاید هرگز هم همچین اتفاقی نیافته فکر کردم و تصمیم گرفتم کتاب های دیگه ای رو انتخاب کنم ...

در دومین انتخاب با توجه به سفارش های آدمای دوست داشتنی زیادی که میشناختمشون و خودمم که زیاد دربارش شنیده بودم یک عاشقانه ی آرام آقای نادر ابراهیمی رو انتخاب کردم و با تموم وجود آرزو کردم کاش بیخیال بشم و بی قید و شرط بشینم و امشب یک عاشقانه ی آرامو قبل از هدیه دادن بخونم اما نه منصرف شدم چون اون هدیه از اول نیتش برای کسی دیگه بود من باید با نیت خودم می اومدم می خریدمش تا خوندش به وجودم بشینه...

در انتخاب سوم که از همه بیشتر کلافم کرد چون نمیدونستم بین اون همه کتابی که شاید خیلی ازشون شناخت ندارم و همشون دلبرانه دارن به من زل میزنن و فریاد میزنن من، من ، منو انتخاب کن کدومو بردارم و از بس چشم گردونده بودم بین کتابا و قفسه ها تصمیم گرفتن هم برام سخت شده بود نگاهمو از کتابا گرفتم و گفتم اولین کتابی که به چشمم برسه انتخاب میکنم و اون کتابی نبود جز پاییز فصل اخر سال است از نسیم مرعشی راستش نه اسمی از نویسنده شنیده بودم نه اسمی از کتاب خواستم عوضش کنم اما روی جلد نوشته بود برگزیده ی جایزه ادبی جلال آل احمد به نظر بد نمی اومد انتخابش کردم بی فکرِ بیشتر دل کندم از قفسه کتابا در حالیکه پاهام دنبالم نمی اومد خودمو مجبور کردم فعلا بیخیال خرید کتاب جدید باشم بالاخره باید به فکر موجودی  ای که قطره ای جمع کرده بودم هم میبودم :) راستش هنوز عیدی هام دست نخورده بودن داشتم از موجودی جمع شده ی عیدی هام استفاده میکردم ...

رسیدم طبقه پایین حساب کردم و با انتخاب یک کاغذ کادوی جذاب اومدم بیرون و دعا دعا میکردم از هدیم خوششون بیاد و مطمئنم بودم حتی اگه نخوننش براشون موندگار میشه ...

راستش این شهر کتاب ما فضاش بسی وسوسه کنندس و رفتنت با پای خودته بیرون اومدنت دیگه دست خودت نیست البته من اینطوریم طبقه بالا که پره از کتابای دلبر و دوست داشتنی که دلت میخواد همشونو بخری طبقه پایینم پر از کار های دلبر از پیکسل های ترمه و رنگی رنگی و یه کار جدید که نوشته منو سنجاق کن به آرزوهات و جامدادی و یه عالمه حال و هوای قشنگ که فقط باید تو فضاش قرار بگیری ...

اما از اینا که بگذریم اومدم خونه کتابی که به قصد مامان خریده بودم رو کادو کردم گذاشتم جلو چشمش رو میز البته چون ظهر بود خوابش برده بود گذاشتم جلو میز که وقتی بیدار شد نگاهش بهش بخوره ...بیدار شد و ازم پرسید پس این دیگه چیه گفتم اینم برای شماست میخواستم حال و هوات عوض بشه (راستش به خاطر فعالیت عزرائیلِ عزیز مدتیه احوالات او و عزیزان دیگه ای ریخته به هم که واقعا نمیدونستم چیکار کنم برا کمتر غصه خوردنش...) با چشم گرد نگام کرد و گفت آخه این چه کاریه ولی خوشحالی رو از ته چشماش دیدم و بابت این خوشحالم ...

اما عصر که مامان اینام رفته بودن بیرون و خسته از درس بودم ...

کتابِ قهوه ی سرد بد جوری بهم چشمک زد گفتم خب بیین اشکالی نداره اگه این میل شدیدت رو به خوندن یکم همراهی کنی و چند صفحه ای از کتابی که مدت ها منتظر فرصتش بودی رو بخونی و اگه قول بدی به برنامه هات عالی عمل کنی میتونی تقسیم بندیش کنی به صفحات مختلف و روزی چند صفحه ای بخونی و این منه وسوسه کننده غالب شد رفتم سراغ کتاب شروع کردم به خوندنش اولش حقیقتا بی نظیر استارت خورد به گونه ای که اشک حلقه زد تو چشمام البته شایدم من زیادی احساسیم خب ولی واقعا درکش کردم ...با تموم قلبم درکش کردم ...

دیدم سریع دارم پیش میرم اخه تو کمتر از یک ساعت صفحه50 بودم نگاهی به ساعت کردم دیدم خب خیلی فرصت دارم یه نگاهی به صفحات کتاب کردم خب 218 صفحه با یه حساب سر انگشتی دیدم میرسم تمومش کنم اما هی یه وجدان عزیزی از اون ته مغزم بهم میگفت نـــــــــه تو درس داری...نـــــــــه تو باید آزمونتو بررسی کنی... نــــــــــه ... داشت بازم برام دلیل تراشی منطقانه میکرد که گوش شنیدن وجدانم رو کر کردم و با شوق بی انتهایی شروع کردم به خوندن ادامش به وسطای کتاب که رسیده بودم چشمم گرم شد و خواب منو ربود ... اما به بد ترین حالت ممکن از خواب پا شدم ... درسته بارونو دوست دارم اما دلیل نمیشه خوشم بیاد از اینکه با ترس از صدای رعد و برق وقتی خونه تاریکه و فقط برقه رعد و برقه که اتاقو روشن میکنه بیدار شم  و وقتی به ساعت نگاه میکنم تعجب کنم که وسط روز چطور همه جا تاریکه و زمان و مکانو و گم کنم و وقتی مامانمو صدا میزنم جوابی نشنوم و گیج باشم تا دقایقی بعد یهو همه چی یادم بیاد و تازه یادم بیافته مثلا تصمیم داشتم کتابو تموم کنم و خودمو به خاطر خواب بی موقع سرزنش کنم ...

خلاصه یکم با خودم یکه به دو کردم و تصمیم گرفتم برم سر درسم و کتابو بذارم برا روز دیگه اما به خودم گفتم یا امروز یا دیگه نه داشتم از دست منه لجباز درونم حسابی عصبانی میشدم که یاد ادامه ی ماجرا و علاقم برا فهمیدن ته قصه افتادم و دوباره شروع کردم به خوندن و دو ساعتی میشه به پایانش رسوندم ...

میدونی راستش من اونقدری کتاب نخوندم که بگم آدمیم که درست و قشنگ انتقاد میکنم از نوشته ی ادبی

یا اصلا اون قدر کتاب نخوندم که بتونم اظهار نظری درباره نوشته ی کسی کنم که رسما نویسندس

اما خب وقتی یه کتابو میخونم صرفا احساسمو میگم پس اینو به منزله ی انتقاد ادبی نگیرید ...

راستش هنوزم ته قصه رو هضم نمیکنم ... فکر میکنم باید یه جورایی یه آمادگی بهم میداد برای ته قصه ...

راستش اعتراف میکنم دلم میخواست پایانش غمناک تموم نشه ...

راستش اعتراف میکنم پایانش به قشنگی آغازش نبود ...

راستش اعتراف میکنم پایان برام مهم بود و یه قسمتی از پایانو نفهمیدم و دلم میخواد زنگ بزنم به نویسنده و درباره چند مورد حیاتی ازش سئوال بپرسم ...

مثلا درباره اینکه چرا سام اون حرفا رو رو پشت بوم زد و چرا این قدر مارال اصرار داشت حرفای سام رو بفهمه...

یا اینکه دقیقا منظور میکائیل از اینکه گفت:راز لکنت سام اینجاست،حروف بی دلیل تکرار نمیشن اونا رو کنار هم بذار...

احساس میکنم قرار بود پایان دیگه ای داشته باشه اما روند قصه داستانو به این سمت کشونده ...

راستش یاد فیلم the fault in our star که به پیشنهاد یکی از دوستان مدت ها پیش دیده بودم افتادم که دختره به شدت میخواست با نویسنده راجع به پایان کتاب حرف بزنه...

راستش این کتاب برام یه سبک جدید بود و به فکر وادارم کرد راستش پایانش منو غافلگیر کرد و میدونم که باید ازش بگذره تا برام پخته بشه تا هضمش کنم ...

یه جورایی پایانش برام مثل فیلم نگار یه سبک جدیدی داشت ...

اما همه اینا دلیل نمیشه نگم کتاب قشنگی بود کتابی که بتونه احساستمو اینطور بر انگیخته کنه و منو وادار کنه تو اوج سر شلوغی هام بخوام تا ته قصه برم حقیقتا هنره نویسنده رو نشون میده ...

راستی امروز از پیکسل ها عکس گرفتم و خواستم یه نمونه کوچیکی از دلبری های شهر کتاب رو بهتون نشون بدم :)

پ.ن1=راستی امروز دوباره اون آقائه که ساز میزد اومده بود تو پارک کتابخونه و اول صبحی ساز میزد تازه بعد از ساعتی یه پسر بچه سنتوز زن هم بهش اضافه شد ... پریشانی بر سر پریشانی شد و دلم برا سازم تنگ شده میخوام بشینم مدت ها با سازم خلوت کنم اما آخر این کنکور مارا خواهد کشت ...

پ.ن2=تمام مدتی که این متنو نوشتم هم داشت بارون می اومد ... صدای بارون و نوشتن و دیگر هیچ...

پ.ن3=وجدانم میگه ساعت ها کتاب خوندی مدتی هم تایپ کردی توقع نتیجه خوبم داری حتما و داره با پوزخندی منو نظاره میکنه ...شما هم وجدانتون همین قدر فعاله؟؟؟؟؟

پ.ن4=راستش به یه دوستی گفته بودم سعی میکنم کوتاه ، خلاصه و مفیدتر بنویسم اما شرمندم روز به روز حرفام بیشتر کِش میان ... شرمنده ایم...به بزرگواری خود ببخشایید...

احوالاتتون خوبِ خوبِ خوبــــــ

راهی تا بهار نمانده......
ما را در سایت راهی تا بهار نمانده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shafagh100 بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 27 آذر 1397 ساعت: 22:44