اندر احوالات کنکور و ماجرای نیم روز و عروسک مو قرمزی ...

ساخت وبلاگ

اگه بخوام اندر احوالات اخرین روزای کنکوری بودنم بنویسم :

روزای گذشته ی هفته ی قبل با کیفیتی که میخواستم درس نخوندم ... یعنی با کیفیتی که میخواستم آزمونای باقی رو بررسی نکردم اما خب عوضش تا جایی که تونستم روی روحیم کار کردم یعنی سعی کردم هرچی ندارم با روحیه برم سر جلسه :)

هر وقت میخواست ابرای سیاه از عمق دلم عبور کنه هر مدلی شده زورکی و پفکی و الکی انرژی مثبت رو تزریق کنم به تک تک سلولام ...

خلاصه از اینا که بگذریم میرسیم به روز کنکور ... حقیقتا باید بگم اون قدری که پدر و مادرم عجله و استرس داشتن من مثل همیشه انگار داشتم برای یه آزمون عادی آماده می شدم با خنده و شادی رفتم به طرف پایگاه ...

بعدم که رسیدم و دوست صمیمی و چند سالمو که همیشه همراهمه پیدا کردم کلی باهم رفع دلتنگی یه هفته رو کردیمو گفتیم و خندیدیم و با نگاه پر دعای پدر مادر به طرف ساختمون اصلی محل برگزاری رفتیم ...

اون قدر تو همون مسیر کوتاه گفتیم و خندیدیم و شوخی کردیم که همه با نگاه فضایی طور نگاهمون میکردن که انگار در شُرُف از دست دادن مشاعِرمون هستیم ...

اما ما کم نیاوردیم و همچنان شادیمونو حفظ کردیم ...

از اونجایی که خانواده ها به شدت عجله داشتن و زود رسیده بودیم تا شروع فرآیند اصلی آزمون یک ساعتی معطل شدیم که در طول اون یکساعت بنده فقط سعی در حفظ روحیه و آرامشه داشتم ...

به نظرم تنها فرقش با آزمون های قبلم این بود که دفترچه آزمونو مشما پیچ کرده بودن که از شدت استرس خودشو داستان نکنه :)

آزمون شروع شد و سعی کردم تمام خودم رو بذارم سر پاسخنامه و سئوالا و یه جورایی مثل قضیه همون آرش کمانگیر جانِ در بدن را به جانِ تک تکِ گزینه ها تزریق کنم اما نمیدونم چرا هنوز زندم  شاید با همه وجود تزریق نکردم ! :)

خلاصه از اینکه هر دفعه تمرکزمون رو بهم زدن یه بار سر اثر انگشت یه بار سر چک کردن کارت ملی یه بار سر امضای کارت هر دفعه سر یه چیزی.... از اینا که بگذریم میرسیم به تموم شدن آزمون ...

آزمون تموم شد و ما خسته ... از آزمون اومدم بیرون ولی خودم میدونستم نشد اونی که میخواستم با اینکه تلاشمو هم تو اون یکسال کرده بودم هم تو اون چهار ساعت بازم نشد ایده آل مد نظرم و میشه گفت در دوتا درس رسما خراب کردم و قافیه رو باختم یکی فیزیک از اختصاصیا یکی زبان از عمومیا ...

و وقت هم کم اوردم اما دیگه غصه و این داستانا فایده نداره ...

فعلا تلاشم اینه که با حجم عظیم پیگیری دوستان و آشنایان وتک تک فامیلای نگران حتی اونایی که شاید سالی یه بارم باهاشون حرف نمیزدم بی عصبانیت عبور کنم و به رشته های قشنگ دیگه جز ایده آل های اصلی هم توجه کنم چون اصلا قصد  و ظرفیت موندگاری و دوباره زندگی کنکوری داشتن رو ندارم  ...البته شاید الان اینو بگم و بعد نظرم عوض بشه فعلا تصمیم دارم همه چی رو تمام و کمال بسپرم به خدا :)

اما پس از بررس احوالات کنکور که بالاخره به اتمام رسید با وجودی که هنوز باورم نمیشه و حس میکنم یه استراحت کوتاهه و باز باید استارت بزنم در صورتی این دفعه واقعا تموم شده ...حقیقتا خوشحالم:)چقدر دلم برای نوشتن اینجا و صدای دلنشین کیبوردم تنگ شده بود جز بهترین صداهای دنیاست نه ؟

خب میریم سراغ ماجرای نیم روزه امروز ...

امروز تصمیم گرفتیم با مادر جان و خواهر گرام بریم گردش ...

تصمیم بر این شد بریم میدون امام ... بعد از گشت و گذار تو بازارای اصلی و نفس تازه کردنو و پر از آرامش شدن از فضای فوق العاده ، رفتیم همون بستنی فروشی معروف اون گوشه همیشگی و روی همون نیمکتای چوبیه کناره چمن با وجود گرمای شدید ، بستنی دوست داشتنی رو خوردیم و همینطور روبروی یه مغازه بودیم که از همون مغازه های گُــــلِ روزگاره ... از همونا که پر از وسایل سنتی از ساعت ها با طرح های سنتی زمینه آبی فیروزه ای گرفته تا کیف های گلیمی و ...خلاصه دمِ درش هم انبوهی از عروسک های بامزه آویزون کرده بود همینطور که مشغول بررسی مزه ی همیشگی بستنیه دوست داشتنی بودم یهو چشمم به عروسکا خورد :)

و دیگه اتفاقات بعدش اصلا دست من نبود بلکه دست کودک بسیار پر شور درونم بود بس عروسکا گوگولی بودن :)

پا شدم گشتم و گشتم و گشتم و بالاخره اون عروسکی که( از توچشماش آره من مال تو ام خوندم )پیدا کردم و خریدم این پایین براتون عکسشو با گنبد دوست داشتنی میفرستم :)

دیدین اصلا گاهی اوقات که آدما میخوان خرید کنند شاید ریز ترین وسیله ممکن هم باشه ها اما یه دوست داشتنی عجیبی در همون نگاه اول خرید با اون وسیله ایجاد میشه که شاید خیلی ارزشی نداشته باشه اما اون دوست داشتنه قشنگه ...

این دقیقا وصفه حال منو وکودک درونم و عروسک موقرمزم بود :)

حالا تصورکنین با این حجم از حالت دوست داشتنی خواهر گرام پلاستکی حاوی عروسک مو قرمز رو جا بذاره !!!!!!چه حالی بهتون دست میده ...

خشم عصبانیت غصه و دلسوختن عجیب و حسرت ...

ولی عکس العمل من فقط سکوت ونصیحت عاقلانه بود برای از بین بردن این خصلت در خواهر گرام برای آیندش (آخه سابقه جاگذاشتنش بد فرم خرابه )...

از اونجایی که از عروسک عکس گرفته بودم عکسو باز کردم و بهش نگاه کردم بازم تو چشاش خوندم هر چی هم بشه باز من مال خوده خودتم :)

بازم میگم اینا فقط حسه و شاید این حَدِش کمی عجیب باشه اما خب هست دیگه ...

خلاصه با ناامیدی که تهش امیدی هم نبود رفتیم دنبال پلاستیک حاوی عروسکِ مو قرمز ...

باورم نمیشد که بود... وقتی از پلاستکی درش اوردم بازم تو چشاش نگاکردم یه جور بیشتر وخاص تری برام دوست داشتنی بود ...

اصلا وقتی یه چیزی رو دوباره به دست میاری حتی اگه مدت زمان از دست رفتنش کوتاه باشه یه طور خاص تری برات دوست داشتنی تر میشه ...

همه ی اینا رو گفتم که بگم زندگی هنوزم به اندازه خوردن یه بستنیِ ساده روی نیمکته چوبیه قدیمیه روبروی مغازه ی سنتی فروشه عروسک مو قرمز دار و به وجود آوردن به ماجرای هرچند ساده و کوتاه  قشنگه حتی اگه در پس چهره خندون و آرومت کلی نگرانی کلی تلاش و کلی روح های خسته به نظاره نشسته باشه فقط و فقط این تویی که میتونی حالتوخوب کنی حتی با گره زدن خوشحالیات به یه عروسک مو قرمزِ کوچولو...

میدونی گاهی باید کودک درونمونو پر رنگ کنیم بهش بها بدیم و براش هدیه بخریم اون وقته میبینی بدون تلاش مضاعفی احوالاتت چنان خوب دگرگون شده که از ته دل لبخند بزنی ...

واقعا زندگی به همین سادگیه :)

پ.ن1=هرچی بگم دلم تنگ شده بود برا این محیطِ بی شیله پیله کم گفتم :)

+پ.ن2=تابستونم رو به توصیه خیلی از شما عزیزان با کتاب عاشقانه ی آرام آقای ابراهیمی استارت زدم :)

نوشته شده در یکشنبه دهم تیر ۱۳۹۷ساعت 0:22 توسط خانوم شین | |

راهی تا بهار نمانده......
ما را در سایت راهی تا بهار نمانده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shafagh100 بازدید : 127 تاريخ : شنبه 23 تير 1397 ساعت: 12:04