به قول سهراب گفتنی این دفعه دلِ خوش سیری چند؟

ساخت وبلاگ
بعضی لحظه ها آدم ها خیلی تلاش میکنند که احساساتشونو سانسور کنند حال بدشونو سانسور کنند بد اخلاقی هاشونو سانسور کنند ناراحتی هاشونو و.... ولی خب این خود سانسوریا یه جایی بد فرم میزنه بیرون ...

یه جایی بد فرم گیرت میندازه از درون میخوردت و تجزیه ات میکنه و اگه زود به داد خودت ،دلت و افکارت نرسی میبینی شدی یه ظاهره پوک و تو خالی و هرچی هم فکر میکنی که ریشه یابی کنی که یهویی چی شد که اینطور شد نه به نتیجه ای میرسی نه راه حلی پیدا میکنی ...چرا ؟خوب معلومه اون قدری قضیه ریشه ای شده و بی محلی کردی که دیگه راه برگشتی نداری...

میدونی گاهی از حجم عظیم منطقی بودنی که خودم واسه خودم ساختم حالت تهوع شدیدی میگیرم ...

درسته من به خاطر اینکه نمیخواستم احساساتی باشم احساساتم رو فرستادم نیمه تاریک وجودم و پوسته منطقی بودن رو کشیدم رو افکارم اما اون قدر اینو برای خودم تکرار کردم که خودم باورم شد اون قدر که شد جز لاینفک زندگی ...

نمی گم منطقی بودن بده نه اتفاقا این روندن احساس به نیمه تاریک اون قدر برام مزایا داشته که باعث شده آدم محتاطی باشم در باره تصمیم گیریام عقلمو به راه بندازم نه دلمو اما خب تا کی ؟؟؟ میدونی یه جایی دیگه نمیکشی نه که نخوای نه ، شرایط یه جوری عجیب غریب میشه که میخوای بشینی با منطقی درونت حرف بزنی بگی ببین این همه محکم بودن و تو خودت ریختن آخر برای خودت دردسر میشه ها ...این همه سکوت دربرابر خیلی حرفا این حجم صبوری و زدن رو دنده بی خیالی و عقلی طی کردن و مواظب ناراحت نشدن دیگران بودن و هزار و یک فکر دیگه که هی مراقبی انجامشون ندی آخر از درون تجزیه ات میکنه ها ...آخر میخوای ببُری از همشونو و بری یه جای دوری ها ...

یعنی اگه تا قبل شعار میدادی :

( تو زندگیت از آدما توقعی نداشته باش چون ممکنه چیزایی که انتظارشو نداری از خیلیا سر بزنه ... )

و یه روزایی زندگی این شعارا این فکرا یه جوری بهت ثابت میکنه که مبهوت تو آینه به چشمات زل بزنی و خودت دوباره حرفایی رو که میزدی و صد در صد بهشون نرسیده بودی رو برای تلاش بیهوده در جهت خوب شدنت به خودت بلغور کنی ...و تهش میمونه یه جور سِر شدن و تهی بودن ...و بگی واقعا اون همون عزیز بود که این حرفو زد ...

نه که صرفا حالم از منطقی بودن سرسختانه این روزام به خاطر مراعات بقیه و قورت دادن جواب حرفاشون به هم بخوره نه...بعضی وقتا اون قدر این کارو تکرار کردی که جوابای خودتم قورت میدی و این خیلی بده خیلی ... چون اون جواب ندادنا باعث میشه خودتو ادب نکنی ...باعث میشه یهو به خودت بیایی و ببینی نسبت به فکری اون قدری جلو رفتی که خودت خودتو باور نکنی و بگی این منم ؟؟؟

میدونی اون قسمتی از زندگی ترسناک ِ : چشم باز کنی و ببینی اونایی که همیشه برای افکارت نهی شده و دور از ذهن و دوست نداشتنی بوده دقیقا وسطه وسطه افکار و احساساتته و نخوای باورش کنی بزنی رو دنده انکار اما بعد ریز ریز قبولش کنی وهمونطور با ریز ریز پذیرفتنش اون خودِ مقاوم و اون خودِ تابع از قوانینت  برات بشکنه ...ترسناکه خودی که خیلی روش حساب میکردی یهویی بشکنه ... و ببینی هنوزم سرپایی و معادلاتت به هم بخوره ...

 بچگی هامم همینطور تلاش در جهت محکم نگه داشتن خودم بودم مامانم کارمند بود و به دلایل مختلفی مجبور بود گاهی منو بذاره خونه اما من هرگز پشت سرش گریه نمیکردم و اتفاقا خودمو یه بچه ی بزرگ شده و عاقل نشون میدادم اما همین که میرفت غصم میشد ... یا مثلا همیشه خوشحال بودم از اینکه برعکس بقیه دوستام کلید دارم و مستقلانه ظهر ها خودم برمیگردم خونه اما از اون حجم سردی که بعد از باز کردن در به صورتم میخورد خوشم نمی اومد اما نگفتم و مقاومت کردم و همیشه در ظاهر خودمو خرسند نشون دادم خب بچه بودم و مغرور میخواستم ثابت کنم بزرگ شدم ... البته که همین چند وقت پیش که بحثش بود با چند تا از بچه ها با وجود سختی هایی که تحمل کردم خوشحال بودم از اینکه مامانم اون زمانا کارمند بود و باعث شد الان یه دختر کاملا مستقل باشم بر عکس خیلی از همسنی هام ...یعنی حتی اگه دانشگاه راه دور قبول شدم بتونم خودم از پس خودم بر بیام آره غیر قابل انکاره که واقعا اون روزا منو قوی کرد به حدی که الان اصلا اصلا از ناراحتی اون روزام ناراحت نیستم بلکه خوشحالم که تحملشون کردم اما حرف الانم چیز دیگست که چرا باید اون لحظه های سخت خودمو مقاوم نشون میدادم در صورتی که نبودم ؟؟؟؟

چرا باید خودمونو مقاوم نشون بدیم در صورتی که نیستیم ...یعنی این مقاومتا و سختی هام برای سالهای بعده که برگردیم و بگیم درسته تحملشون کردیم اما از تحملشون ناراحت نیستیم چون قویمون کردن ؟؟؟

امیدوارم همینطور باشه ...

اما از اینا که بگذریم میرسیم به مبحث دلتنگی زایِ خداحافظی ...

همیشه از خداحافظی از جلسه اخر از اخرین حرفا اخرین نگاها اخرین خنده ها ...اصلا از همه آخرین های دنیا از همشون تنفر دارم به خاطر غم بی پایانشون ... اذیتم میکنه ... گردو تو گلوم جمع میکنه ...

چرا باید آخرینی باشه که بخواهیم تو آخرین هامون عکس یادگاری جمع کنیم که سالها بعد از دیدنش گردو بشینه تو گلومون ؟؟؟

آخرین ها رو دوسشون ندارم و امروز با تموم وجودم دلم میخواست با همه مقاومتی که فکر میکردن دارم و فکر میکنم اینطور فکر میکنن میرفتم مینشستم وسط کلاس میگفتم کاش میشد تموم نشه ...

بلند میگفتم دلم تنگ میشه ...و بدون ترس بغضمو و حاله غمگینمو و آینه ی روحمو به همه نشون میدادم ...

کاش اون قدر شجاع بودم که اگه اشکی می اومد پنهون نمیکردمو نگران اینکه حالا امکان داره چه فکرایی دربارم کنن نبودم (خوشحالم از اینکه نیومد تا شجاع نبودنم ثابت شه) ...

درسته من خیلی رو خودم کار کردم که حسم نسبت به اونا و خیلی های دیگه رو عادی کنم یه چیزی شبیه احترام وخب واقعا این هفته های آخر مخصوصا دو هفته اخر بهم ثابت شد چقدر موفق بودم :)

میدونی منه فهیمِ درونم به منه منطقی درونم میگه تا کی مقاومت من که میدونم همش ظاهریه بشکن این گردو ها رو بذار نفس بکشی ... از این اصرار از اون مقاومت ...

اما با همه اینا یه حس افتخاری هم دارم که اگه ازش نگم بی انصافیه میدونی تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم ایول خوب شد که عین این بچه های لوس دم به دقیقه زارت و زورت نزدی زیر گریه خوبه اینکه احساساتتو روندی خوبه اینا نشون میده داری قوی میشی همینطوری ادامه بده و قدرت بهم داد ... و به خودم گفتم این واقعا تو بودی که تو این آخرین ها اون قدر محکم و پر قدرت واقعا از ته دل خندیدی در کنار غم ؟و به خودت اثبات کردی میشه با غصه هم از ته دل خندید ؟؟؟از ته دل یعنی واقعا از صدای خندت بقیه هم بخندن ...

قدرت یعنی اینکه بدونی چته ها بدونی چی آشوبت کرده ها اما هی با خودت صبوری کنی هی خودتو آروم کنی و آخرم سعی کنی با نوشتن همه افکارتو بررسی کنی ...

قدرت یعنی خودتم باورت نشه هیچ اشکی تو چشمت حلقه نزد که بخوای پسش بزنی :)

قدرت یعنی تموم سعیتو کنی که حس های نبایدت رو به بعضی آدما به احترام تبدیل کنی درسته سخته اولاش تقریبا نشدنیه اما بعد که شد به خودت لبخند میزنی شاید پیشرفت از همین نقطه شروع میشه ...

قدرت یعنی بی گریه هم گردو هاتو بشکنی ... شکستن گردو با فکر و با تحلیل خیلی خوبه بهم حس قدرت میده حالا این خوبه یا بد ؟؟؟؟

راستش اون گوشه موشه های عمیق ذهنم فریاد میزنه تو که قرار نیست تا ابد احساستو گم کنی فقط باید صبوری کنی تا آدمشو پیدا کنی تا همه ی همه ی همه ی همشو فقط و فقط و فقط به همون نشون بدی ...باید صبور یکنم چون نمیخوام همه ،همه ی احساسمو ببینن:)

و نتیجه میگیرم حتی اگه گاهی از شدت روندن احساس و وجود منطق تهوع گرفتید تو آینه به خودتون نگاه کنین و ببینین با همه ی اینا دست اخر چیه که بهتون قدرت میده و با همه اینا حتی اگه ازش خسته شدین بازم انتخابش کنین و اینو هم بپذیرین که ممکنه بازم یه روزی مثل امروز ازش خسته بشین و به خودتون قول بدین حتما اگه روزی ازش خسته شدین بی فکر عوضش نمیکنین ...

+پ.ن1=سخت تر از یک بیماری صعب العلاج ، بیماری هستش که نتونن علتشو تشخیص بدن ...

+پ.ن2=میشه ثابت کرد با غم خندید از ته دل به حدی که بقیه هم از صدای خندت خندشون بگیره این یکی از چیزایی بود که باهاش بدون گریه گردو هامو شکستم...این بهم قدرت داد دوسش دارم :)

+پ.ن3=اگه خودمو تحلیل نکنم اگه افکارمو بررسی نکنم میشم همون پوچ ظاهری ببخشید اگه سرتون درد اومد

+پ.ن4=مراقب احوالات خوبتون باشید یهو تو نشیب و فراز زندگی ،تو نشیب و فراز تموم شدن اردیبهشت،تو این نامهربونیا گمشون نکنین ...

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 0:0 توسط خانوم شین | |

راهی تا بهار نمانده......
ما را در سایت راهی تا بهار نمانده... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shafagh100 بازدید : 206 تاريخ : شنبه 23 تير 1397 ساعت: 12:04